معنی تف ، حر

حل جدول

تف، حر

حرارت و گرمی


تف ، حر

حرارت و گرمی

لغت نامه دهخدا

حر

حر. [ح ُرر] (اِخ) ابن یوسف ثقفی. (منتهی الارب) (معجم البلدان در حر).

حر. [ح َرر] (ع مص) گرم شدن. حرور. حرارت. (از منتهی الارب).

حر. [ح ُرر] (اِخ) نام قبیله ای است از عرب. (مهذب الاسماء).

حر. [ح ُرر] (اِخ) ابن صَبّاح. محدث است.

حر. [ح ُرر] (اِخ) وادیی به نجد. (معجم البلدان).

حر. [ح ُرر] (اِخ) شهری در موصل منسوب به حربن یوسف ثقفی. (معجم البلدان).

حر. [ح ُرر] (اِخ) ابن مالک بن خطاب العنبری، مکنی به أبی سهل. محدث است.

حر. [ح ُرر] (اِخ) وادیی به جزیره که آنرا با وادی دیگر «حران » گویند. (معجم البلدان).

حر. [ح ِرر] (ع اِ) شرم زن. عورت زن. فرج زن. لغتی است از حِر مخففه که در حِرْح مذکور است. (منتهی الارب). رجوع به حرح شود. ج، احراح:
این هجو را جواب کن ار مرد شاعری
ای تو و شعرت ازدر مخراق و مخرقه
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت بسر خر محرقه.
سوزنی.
|| جُمَیْل حر؛ نوعی از مرغان است. و به ضم حاء نیز آمده است. رجوع به جُمَیْل شود. (منتهی الارب).

حر. [ح َ رِن ْ] (ع ص) انه لَحَر بکذا و حری بکذا و حَر ان یفعل کذا؛ ای جدیر و خلیق. (اقرب الموارد).

حر. [ح ُرر] (ع ص، اِ) آزاد. خلاف بنده. (ترجمان عادل بن علی) (منتهی الارب). خلاف رقیق و عبد و برده. || آزادمرد. || جوانمرد. کریم. (منتهی الارب) (نشوءاللغه ص 153). رجوع به آزاده شود. ج، اَحرار، حِرار: کتب علیکم القصاص فی القتلی الحر بالحر و العبد بالعبد. (قرآن 178/2).
تمسک ان ظفرت بودّ حرّ
فان الحر فی الدنیا قلیل.
؟ (از اقرب الموارد).
ای دریغ آن حرهنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه.
رودکی.
اگر نسبتم نیست یا هست حرم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
مرا گوئی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
منشاء عشق جان حر باشد
مرد کشتی چه مرد دُر باشد.
سنائی.
صدف آمد حروف و قرآن دُر
نشود مایل صدف دل حر.
سنائی.
بعد از آن گفتش که ای سالار حر
چیست اندر پشت این انبان پر.
مولوی.
چشم از این آب از حول حر می شود
عکس می بیند سبد پر می شود.
مولوی.
هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر.
مولوی.
چون برای خود کنی این طاس پر
خون نباشد آب باشد پاک و حر.
مولوی.
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل حر.
مولوی.
مولای منست آن عربی زاده ٔ حر
کآخر بدهان حلو میگوید مر.
سعدی.
رضا و ورع نیکنامان حر
هوی و هوس رهزن و کیسه بر.
(بوستان).
|| برگزیده. برگزیده ٔ هر چیز و بهتر آن. (منتهی الارب): حرالفاکهه؛ خیارها. (اقرب الموارد). || اسب نیکو. || کبوتربچه. || آهوبره. || ماربچه. || کار نیکو: ما هذا منک بحر؛ ای بحسن و جمیل. || چَرغ. باز. (منتهی الارب). نوعی مرغ است. صقر. (نشوءاللغه العربیه صص 152-153). || جُمَیْل حر؛ مرغی است و بکسر حاء نیز آمده است. (منتهی الارب). رجوع به جُمَیْل شود. || سیاهی بالای گوش اسب. (منتهی الارب). || ساق حر؛ قمری نر. || عین حر؛ طائری است. (اقرب الموارد). || طین حر؛ گِل بی ریگ. (منتهی الارب). خاک پاکیزه. گِل پاکیزه. خاک خالص. خاک بی آمیغ: بعض خاکها که پاکیزه است و آنرا بتازی الطین الحر گویند، میل به تری و نرمی دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || حرالطین، برگزیده ٔ گل. || حرالرمل، میانه ٔ ریگ. برگزیده ٔ آن. میانه ٔ توده ٔ ریگ. (منتهی الارب). || حرالدار؛ میان خانه. (اقرب الموارد). || حرالوجه، رخساره. || حرالبقل، تره ها که خام خورند چون گندنا و ترب و ترخان و نعناع و مرزه و زردک. ج، احرارالبقول. (منتهی الارب). || (اصطلاح صوفیه) تهانوی گوید: حریت نزد سالکین بریدن خاطر است از وابستگی آن باسوی اﷲ بطور کلی. پس بنده در حریت وقتی رسد که غرضی از اغراض دنیوی ویرا نماند، و پروای دنیا و عقبی ندارد، زیرا چیزی که تو در بند آنی بنده ٔ آنی. و در انسان کامل گوید: آزاده آن است که هشت چیز ویرا بکمال شود: اقوال، افعال، معارف، اخلاق نیک، ترک، عزلت، قناعت و فراغت. اگر کسی چهار اول را داشته باشد، آنرا بالغ گویند نه آزاده. آزادگان دو طایفه اند، بعضی خمول اختیار کنند و از اختلاط اهل دنیا و قبول هدایای ایشان احتراز نمایند و میدانند که صحبت اهل دنیا تفرقه افزاست، و بعضی رضا و تسلیم پیشه کنند، و دانند که آدمی را وقتی کاری پیش آید که نافع باشد، اگرچه در نظر او ضار باشد: عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم. پس اختلاط اهل دنیا و عدم اختلاط آنها نزد ایشان برابر است و همچنین قبول هدیه و رد آن. بدان که بعضی ملاحده میگویند که چون بنده به مقام حریت رسد، از وی بندگی زائل گردد، و این کفر است، زیرا که بندگی از حضرت رسالت پناه (ص) زائل نشد، دیگری که باشد تا در این مقام دم زند. آری بنده چون به مقام حریت رسد از بندگی نفس خویش آزاد گردد، یعنی آنچه نفس بر آن فرمان میدهد او بر آن نرود، بلکه او مالک نفس خود شود، و نفس مطیع و منقاد او گردد، تکلیف و مشقت عبادت از او دور شود و در عبادت، نشاط و آرام ماند و عبادت با نشاط بجای آورد. و الحریه نهایه العبودیه فهی هدایهاﷲ العبد عند ابتداء خلقه. کذا فی «مجمعالسلوک » فی بیان الطریق. (کشاف اصطلاحات الفنون).


تف

تف. [ت ُ] (اِ) آب دهن انداختن باشد. (برهان). دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بشکل مصدر معنی کرده است. رجوع به ج 1 ص 147 شود. آب دهان و با لفظ افگندن و زدن و کردن به صله ٔ بر مستعمل. (آنندراج). آب دهان انداختن... آب دهن و بلفظ افگندن و زدن و کردن مستعمل. (غیاث اللغات). آب دهن و خیو و تفش و ته و تهو و تفو و تینه و خوی و گالیار. (ناظم الاطباء). دکتر محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: در هندی باستان شتیو، شتیوه. به گتی سپیون. به ارمنی توک. به لاتینی سپو. به یونانی پتوئو. به کردی تف، تیو، توو، تو، توک (تف کردن تف). به افغانی تو، توک، توکال (تف کردن). به استی، تو. به وخی، توف سرک. به سریکلی توسیگئو (تف کردن). به گیلکی توف [کودن] (تف کردن):
تف بر آن طایفه ٔ مرده دلان
در هوی و هوس افسرده دلان.
جامی.
- تف به روی تو! زهی بی شرم که تویی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- امثال:
تف سر بالا به ریش برمیگردد:
سوی گردون تف نیابد مسلکی
تف به رویش بازگردد بیشکی.
مولوی (بنقل امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 549).
- تف نعناع ترخوانی به ریش زال زالکی. نعناع و ترخوان در اول بهار و زالزالک در مقدمه ٔ زمستان آید و از این تعبیر، نمودن کراهت از خریف و شوق به ربیع خواهند. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 549).

فرهنگ عمید

تف

گرمی، حرارت: در تف این بادیهٴ دیولاخ / خانهٴ دل تنگ و غم دل فراخ (نظامی۱: ۶۷)،
بخار،
[قدیمی] روشنی، پرتو،

معادل ابجد

تف ، حر

688

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری